گردان پشت ميدون مين رسيده و زمين گير شده بود. چند نفر رفتند تا معبر رو باز كنند. او هم رفت، 15 ساله بود.
چند قدم كه رفت، برگشت. يعني ترسيده؟! خب! ترس هم داشت! او ، پوتين هايش را به يكي از بچه ها داد و گفت؛
تازه از گردان گرفتم، حيفه! بيت الماله!... پابرهنه رفت